جدول جو
جدول جو

معنی خنک جان - جستجوی لغت در جدول جو

خنک جان
(خُ نُ)
مرد بی عشق، کسی که انتقام از کسی کشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، پاکدامن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خنک جان
بی عشق، کسی که از دیگری انتقام کشد، پاکدامن
تصویری از خنک جان
تصویر خنک جان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
بی ذوق، بی فضل وهنر، فاقد عشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک جان
تصویر پاک جان
دارای جان پاک، دارای روان پاک، پاک نهاد، پاک باطن
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن:
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
حالت خشک جان بودن. حالت عاشق نبودن. بدون عاشقی:
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی
بوفای او که جانم هم از آن بدر نیاید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ کُ)
دستگاهی که در ماشین های حرارتی قرار می گیرد تا بر اثر آن ماشین زیاد گرم نشود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگدل. بی رحم. ظالم. بی شفقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ کِ زَ)
ناحیتی است از آن این سوی رودیان به گیلان. (حدود العالم). دهی است از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در 21هزارگزی شمال خاوری رودبار و 7 هزارگزی راه عمومی عمارلو با 215تن سکنه. آب آن از سیاهرود پاچل و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. از دو محل بنام درومحله و کشکجان تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
زودگذر. فانی:
در خانه مرده دل چرا بستی
کو خاک گران و تو سبک جانی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
تنک شراب. آنکه به اندک شراب خوردن بدمست شود ومل تنک و می تنک و تنک می مرادف این است. (آنندراج).
- تنک جامی:
باخبر باش که چون آینه در عالم آب
زود بی پرده نگردی ز تنک جامی ها.
تأثیر (از آنندراج).
رجوع به تنک و تنک شراب شود
لغت نامه دهخدا
پاکدرون، پاک باطن:
شیخ را گفتا بگو ای پاک جان
تا جوانمردی چه باشد در جهان،
عطار،
، جان پاک:
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفرینندۀپاک جان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
روزگار و زمانه ای که مردم کریم و صاحب همت در آن نباشد. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نان خشک. نان ته ماندۀ سفره ها که در مطبخ جمع آرند و تر یا خشک آن را بگدایان دهند. (یادداشت بخط مؤلف) :
همی دربدر خشک نان باز جست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکوربلخی.
یا حبذا الکعک بلحم مثرود
و خشکنان مع سویق مقنود.
راجز
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشک جانی
تصویر خشک جانی
عمل و حالت خشک جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک جان
تصویر پاک جان
پاک درون پاک باطن، جان پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
بی ذوق، بی فضل بی هنر بی معرفت، آنکه از عشق بیخبر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاک دان
تصویر خاک دان
محل ریختن خاک و خاکروبه، مزبله، کنایه از دنیا، جهان عالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
((خُ))
بی هنر، بی فضل، بی خبر از عشق
فرهنگ فارسی معین
کم توان
فرهنگ گویش مازندرانی
کم زور
فرهنگ گویش مازندرانی